May^zahraMay^zahra، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره
داداش علی^^داداش علی^^، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره
داداشی محمد^^داداشی محمد^^، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره
sisters^^mohaddese  دختر عمه جانمsisters^^mohaddese دختر عمه جانم، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره
زینب دختر عمه مهربون من^^زینب دختر عمه مهربون من^^، تا این لحظه: 19 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره
ساجده دختر عموی عزیزم^^ساجده دختر عموی عزیزم^^، تا این لحظه: 15 سال و 9 روز سن داره
خانم فاطمه دختر عمه ی مهربونم^^خانم فاطمه دختر عمه ی مهربونم^^، تا این لحظه: 22 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره
حانیه دختر عموی خوش قلب من^^حانیه دختر عموی خوش قلب من^^، تا این لحظه: 22 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره
sisters^Arefe رفیق مهربون منsisters^Arefe رفیق مهربون من، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره
رفیق عزیزم زهرا جونم^^رفیق عزیزم زهرا جونم^^، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره
رفیق خوبم بیتا جونیم^^رفیق خوبم بیتا جونیم^^، تا این لحظه: 15 سال و 13 روز سن داره
دوست عزیزم نرگس جانم^^دوست عزیزم نرگس جانم^^، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره
سارای عزیزم رفیق مهربونم^^سارای عزیزم رفیق مهربونم^^، تا این لحظه: 15 سال و 17 روز سن داره
دوستم فائزه جانم^^دوستم فائزه جانم^^، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره
نگار دوست درس خون من^^نگار دوست درس خون من^^، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره
حنانه جانم^^حنانه جانم^^، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره
ستایش جانم^^ستایش جانم^^، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره
سحر ناز جانم^^سحر ناز جانم^^، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره
کیان کوچولو^^کیان کوچولو^^، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره
سینا کوچولو^^سینا کوچولو^^، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره
دانیال کوشولوم^^دانیال کوشولوم^^، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره
ساره جونیم^^ساره جونیم^^، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره
امیر حسین کوچولو^^امیر حسین کوچولو^^، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره
فاطمه سادات اجی امیر حسین^^فاطمه سادات اجی امیر حسین^^، تا این لحظه: 3 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره
وبلاگ من از اولین وبلاگ^^وبلاگ من از اولین وبلاگ^^، تا این لحظه: 3 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره
بابا جونم^^بابا جونم^^، تا این لحظه: 44 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره
مامان مهربونم^^مامان مهربونم^^، تا این لحظه: 39 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره
مهدیه دختر داییم^^مهدیه دختر داییم^^، تا این لحظه: 21 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره
فرزانه دختر داییم^^فرزانه دختر داییم^^، تا این لحظه: 20 سال و 13 روز سن داره
غزل جانم دوست مجازیم^^غزل جانم دوست مجازیم^^، تا این لحظه: 17 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره
علی کوچولو^^علی کوچولو^^، تا این لحظه: 2 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره
زینب جانم^^زینب جانم^^، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره
فرزانه جانم^^فرزانه جانم^^، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره
زهرا سادات قشنگم^^زهرا سادات قشنگم^^، تا این لحظه: 2 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره
مشکات کوچولو^^مشکات کوچولو^^، تا این لحظه: 3 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره
حسنا جانم^^حسنا جانم^^، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره
یاسمین جانم دوست مجازیم^^یاسمین جانم دوست مجازیم^^، تا این لحظه: 16 سال و 6 روز سن داره
یاسمین قشنگم^^یاسمین قشنگم^^، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره
صبا جانم دوست مجازیم^^صبا جانم دوست مجازیم^^، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره
درسا کوچولو^^درسا کوچولو^^، تا این لحظه: 2 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره
رضوانه کوچولو^^رضوانه کوچولو^^، تا این لحظه: 3 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره
دومین علی کوچولو^^دومین علی کوچولو^^، تا این لحظه: 2 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره
مبینا جانم^^مبینا جانم^^، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره
فاطمه کوچولو^^فاطمه کوچولو^^، تا این لحظه: 2 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

خاطرات پرتقالی یک دختر^^

این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست...!

20 تا 23 شهریور ماه^^

1400/6/24 16:03
نویسنده : zahra
822 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام مهربونای قشنگم^^

امیدوارم حال دلتون عالی باشه

خب طبق قولی که دیروز تو پست(تولد شمار هامون) دادم اومدم تا خاطره 20 تا 23 شهریور رو بنویسم

میخواستمم دیروز بنویسم که صبر کردم بازی امشب تموم بشه و بعد بیام بنویسم

خوب شد هم صبر کردم چون یه عالمه خاطره دارم از دیشب حتی به جز بازی جان^^

از 20 شهریور شروع میکنم که واقعیت بیستم هیچ اتفاق خاصی نیفتاد همین

حالا 21 شهریور

که محدثه جانم بالاخره بعد چند روز اومد خونمون و منم داشتم تبلت بازی میکردم

که گفت بریم پارک و چون ساعت از 6 گذشته بود نرفتیم

چون بوستان غروب میبنده الانم غروب 7 هست و دیگه از 6 کسیو راه نمیدن

رفتیم یکم کامپیوتر و بعدش رفتیم پایین

یه اهنگ اروم گذاشتیم و منم مثل همیشه تو خیال خودم غرق شدم و با شخصیت های خیالیم ژست های مختلف گرفتم و مثلا عکس انداختم

ولی اهنگش قفلی همس شاید

اهنگ مثلا از زانکو 

البته من جناب زانکو رو نمیشناسم حتی اسمشم نشنیدم

من مثلا  روم زوم کنیو رمیکیسشو قبل محرم گوش داده بودم و این خود اهنگ بود که خیلی ارومه

دوست دارم الان باهات باشم یجا

بت بگم دوست دارم بگی چقدر به جا

دوست دارم یواشکی همش نگام کنی

وقتی میپوشم لباسمو بکی کجا

مثلا روم زوم کنی بوم بوم کنه قلبم

مثلا هی لج کنی راه کج کنی از من

مثلا شمعا رو تو روشن کنی هر شب

مثلا بارون بشه چتر وا نشه به به

من تو یعنی کار دنیا صده من توو

یعنی دوری ما بده

من خبب بدون تو حالم بدهه درک کن ینی میشیم از هم زده

خب این من از خودم نوشتم چون حفظم

بعدشم بیست و یکم جانمان به اتمام رسید

ماهگرد ساره عسلم بود بیست یکم* 3 سال و 10 ماهگیت مبارک فرشته کوچولوی من^^

خب حالا میریم بیست دوم شهریور ماه

اتفاق خاصی نیفتاد تا عصر

که داشتم تبلت بازی میکردم محمد اومد دم پنجره اتاقم

گفت پایین 2 نفر اومدن برو بازی کن باهاشون

هی میگفتم اسمشون چیه نمیگفت

بالاخره رفتم درو باز کردم محدثه و مبینا پخ کردن ترسیدمم

رفتم لباسامو عوض کردم و رفتیم پایین بازی

اولش به خوردن کیک هایی که مبینا اورده بود گذشت

تیباب عشق ماه دهه هشتادی

هنوزم خوشمزس مخصوصا با شیر

تیباب اصل با پوست قرمز

تیباب فیک هم اومده خو چکار کنم

بعد حوصلمون سر رفت رفتیم بالا

برای محی و مبی انیمیشن سینمایی پونی رو گذاشتم

محمد هم تبلت بازی میکرد منم به مطالعه پرداختم

این روزا کتابی ندارم چون کتابخونه که تو بوستانه و تو شرایط قرمز بسته اس

الان تازه نارنجی شده شهرمون

مقر کتاب هم که نمیرم که بخوام کتاب بگیرم

الان دارم کتابای تکراریم رو میخونم

شازده کوچولو خریدم ولی اصلا قشنگ نیس یعنی باب میل من نیست

من کتابای شهدای مدافع حرم میخونم یا شهدای جنگ که شهدای جنگ زیاد نخوندم

یعنی شاید نخوندم اصلا نمیدونم

که به روایت خانواده شون باشه

مخصوصا اگه مادر باشه خیلی قشنگه

یه کتابی هم دارم اسمش(نرگس)هست اون درباره دوران حکومت پهلوی هست

اونو رای سومین بار تموم کردم

و اون روز داشتم کتاب شهید مدافع حرم(زکریا شیری)رو میخوندم

اونم 2 روزه برای بار دوم تموم شد

چون خیلی خیلی قشنگه و به روایت مادر هست

فقطم شهدایی نمیخونم کلا باید یکم مذهبی طور داشته باشم تا خوشم بیاد

خب حالا بسه

بعد همه رفتیم پایین و ساعتا کند میگذشت تا بالاخره 9 و نیم شدد

مبی و محی هم رفتن بازی

منم نشستم فوتبال نگاه کردم

البته با محمد امین و بابا بزرگم

خیلی خندیدم ولی خنده های بی صدا

الکی هم میخندیدم

مثلا هر شوتی که استقلال میکرد و گل نمیشد میخندیدم

خدایی خیلیم شوت کردن و مایوف گرفت

یا مثلا ارسلان مطهری یه بار دیگه به یکی از بازیکنا خیلی مشخص زد

از اونجا دیگه بهش میگفتیم وحشی خانوم

چون تو دربی اون خطای زشتم کرد بله..

خب بزارید اون خطا رو نگم چون هیچکی ندید ولی 80 میلیون دیدن

مثلا وقتی نشونش میداد میگم بازم وحشی خانوم

چیز خنده دار بعدی اینکه

هر وقت یکم به دروازه نزدیک میشد بابا جون میگفت گلللللل

و سر اونام خیلی خندیدم البته خنده هام درونی و بعضی هاشم بی صدا بودن

و ساعت 11 و نیم بازی تموم شد و استلالمون حذفید

از ساعت 11 هم گفتن اصن برا چی نگاه میکنیم استقلال که دیگه نمیتونم 2 تا گل بزنه

ولی نشستم دیدم

و ساعت 12 خواب خوشش شب مهتابی 2 بر هیچ

البته من یکم دوست داشتم استقلال ببره چون بالاخره ایرانه

ولی متاسفانه از بس استقلالیا وقتی پرسپویس میبره چیز میگن و همچیو به شانس ربط میدن ادم میگه همون نباید طرفدار ایران باشیم حتی تو اسیا

نخود نخود هر کی تیم خود والاااا

و حالا 23 شهریور که تا ابد تو ذهنم موندگار میشه این روز قشنگ^^

خب امروزم تا عصر اتفاق خاصی نیفتاد

که دیگه عصر وسط تبلت بازیا رفتم ببینم پایین کی اومده

چون روضه عزیز بود

دیدم بلعهههه زینب خانومم تشریف اورده

رفتم پایین و سلام کردیم و گفت محی بیاد میخوایم بریم پارک

منم رفتم بالا و لباسامو پوشیدم و تا محدثه خانوم بیاد

بالاخره محی اومد ومنم امده بودم ولی پول برنداشته بودم

چون باید از مامان میگرفتم و مامان روضه بود

رفتم از پولای خودم برداشتم

چون فقط خوراکی میخواستیم نرفتیم پارک چون فوق العاده گرون میده

رفتیم فروشگاه رفاه مارکت که نزدیکه

اونجا فقط شربت و کیک برداشتیم

محمد گفت چیپس میخوام نخریدم براش گفتم میریم بوستان میخریم

خودمم میدونستم گرونه ولی عجله داشتیم چون بعد 6 بوستان کسیو راه نمیداد

نشستیمو خوردیم و عکس گرفتیم یکم

بعد منو و زینب رفتیم چیپس بگیریم

یه چیپسو داد 7 تومن ولی روش 5 تومنه ولی قیمت رو روش نزده بود

ولی من چند روز پیش خریده بودم 5 تومن

بعد یه لواشک همینجوری پرسیدم چند گفت 3 تومن

بعد که ده تومنیم رو دادم گفت من 3 تومنی ندارم یکی خانومه قبل شما اومد هم پول خوردا رو گرفت

و به زور لواشکو انداخت بهمون

من دیگه هیچوقت ازشون خرید نمیکنم چون خیلی کلاهبردارن و گرون میدن

حالا من که چیزی نمیگم چون خدا همرو میبینه و به اعمالشون روز قیامت رسیدگی میکنه

بعد دیگه کم کم ساعتای 7 رفتیم خونه

و منم ذوق مرگگ که نیم ساعت دیگه بازی شروع میشه بعد 1 ماه و خورده ای انتظار از 8 مرداد

تو این نیم ساعت اب خوردیم و لباسامونو عوض کردیم و من و حمد امین و زینب  و عمه مریم نشستیم پا تلویزیون

بعد محدثه و محمد و علی هم اضافه شدن البته اون 3 نفر مشغول موبایل و تبلت بودن

و در اون اتاق 7 نفره فقط من پرسپولیسی بودم و محمد امین که زیاد به رو نمیاره

همه طرفدار همون استقلالشون بودن ماشالله همه جا طرفدار یه استقلالی هستن بالاخره

تقریبا از وسطای بازی حدس بازیکن شروع شد

زینب یه بازیکنی رو طبق مو و ریش و ایرانی و خارجی بودن میگفت و منو و محمد امین حدس میزدیم

منم بردم چون بیشترش ایرانی بود و از تیم ملی

منم تیم ملیو فولممم

از اونجاییم شروع شد که که زینب همینجوری گفت اون بازیکنه که سیاهه برزیلیه و 21 22 سالشه اسمش چیه

هیچکی نمیدوسنت

اخرش زنگ زد داداشش و فهمیدیم ویلیان هست

بعد دیگه شروع شد

اولی گفت دروازه بانه قدش بلنده  پریروز بازی داشته

خودشم نمیدوست اخرش از عمه پرسید گفت اولش د داره

تا گفت د داره محمد امین گفت داوید دخیا

منم اسمشو شنیده بودم ولی نگفتم چون نمیدوستم

بعد یکم زینب پرسید و دیگه خسته شد و من پرسیدم

بیشتر از استقلالیا پرسیدم که بدونن

عمه هم شرکت کرد

گفتم

ایرانیه . موهاشو از پشت میبنده. دکتره. بهش مین سیا

همه گفتن سیاوش یزدانی

ولی خدایی خیلی راحت بودد

فوق العاده راحت بود

بعدش گفتم

ایرانیه شمارش 72 

همون موقع محمد امین گفت ارسلان مطهری

بعد گفت از اول میگفتی وحشیه میفهمیدیم

بعد دیگه انقدر حرف زدیم فکمون درد گرفت

هر موقیعیتی هم که پرسپولیسیا گل نمیکردن واقعا فحش میدادم

همه هم میخندیدن

اخه چندتا موقعیت خیلی خوب رو گل نکردن منم حرصم گرفت

به ترابی هم یکم فحش دادم چون همش تصویر روش زوم میکرد خندمم میگرفت

که دیگه انقدر نشسته بودم پاشدم راه برم

گفتم خیلی بی نمکه  دیگه

دقیقه 90 ترابی یه گل زد و جیغ من رفت هوا چند لحظه هم وایسادم پامم خوب شد

ولی 4 دقیقه عجیب گذشت

البته از دقیقه 80 عمو و ساجده و حانیه هم اومدن

ساجده نشست ببینه

عمه مرضیه هم چند دقیقه یه بار میومد نتیجه رو میدید

اسم بازیکنا هم از پست لباسشون میخوند

یکیو نشون داد نمیدوستم کیه عمه گفت اسدی

چون پشتش نوشته بود

بعد دیگه به سعید اقایی گفتن لک و من گفتم سعید اقاییه

گفتن یه سرلکم داریم

کشفای تاریخی و عجیبی در این بازی رخ داد

بعد دیگه تموم شد و با گل خوشگل ترابی بردیم و رفتیم 1 چهارم نهایی

گلشم خیلی قشنگ بود از فاصله دورقشنگ گوشه ی بالای دروازه

بعد بازی رفتیم پانتومیم

قرعه کردیم

چون 6 نفریم همیشه 3 تا گروه 2 نفره میشیم

من و زینب

ساجده و علی

محمد امین و محدثه

و شروع کردیم

ما 6 شدیم ولی همه صفر بودن

بعد یدونه اومد گربه سیاه و سفید

من اجرا داشتم

زینب هی میگفت گربه مشکی و سفید

درست بود ولی برامون غلط زدن و جنگ شد

من که ول کردم رفتم چون خیلی مشخره اس

ولی زینب اوردم

4 امتیازی هم بود

ولی ما بازم از همه جلو تر بودیم

بعد یدونه اومد پزشک زنان و زایمان

من گفتم پزشت ماما

زدن درست و دوباره جنگ شد

اینو خدایی اشتباه گفتیم ولی بجای اون گربه بود

سر این خیلی جنگ شد

البته جنگا 2 طرف بود

من و زینب با ساجده دعوا داشتیم و علی هم قاطی میکرد خودشو

دیگه با 32 شده بودیم و دور اخر بود

6 امتیازی گرفتیم ولی نتونستیم بگیریم

ساجده هم خیلی با ما فاصله داشتن

گروه محمین هم 29 بودن

2 امتیازی انتخاب کردن ولی بازی جوریه که زود بگی یه امتیاز بیشتره

ولی اینا همون 2 امتیازو گرفتن و من و زینبم بردیممم

به علی هی گفتیم برو منچ بیار نرفت

اخرش خودم رفتم اوردم

نشسته بودیم بازی میکردیم که علی اومد و دعوا شربوع شد

ازمون گرفت گفقت منچ خودمه

ما 4 نفر هر کی یه چیز بازیو برداشت

ولی علی همرو گرفت

اصن جنگ بود

منم با پاهام هی زدمش

البته اون خیلی جنگ کرد

اخرش همشو بهش دادیم و گفتیم ما هیچوقت باهات بازی نمیکنیم

و قهر کردیم باهاش

ولی داداش من پشیمون شد و معذرت خواهی کرد و با صلح و دوستی رفتیم منچ

بازم قرعه کردیم

من و محمدامین ارتش سرخ

ساجده و زینب ارتش سبز

و علی سرباز زرد و محدثه سرباز ابی هم تک

و اخرش کسی که هیچکی فکرشو نمیکرد برد

بلههههه محدثهه گلیی مون

دیگه همه خسته شدیم که با اب نیاز داشتیم مخصوصا من

رفتیم اب بخوریم که دیدیم بلهه دارن شا میارن

نشستیم شام خوردیم

وای بچا منچو بعد شام بازی کردیم

خلاصه همون پانتومیم رو قبل شام بازی کردیم ولی بازم خسته بودیم

دیگه بعد شام منچ بازی کردیم و ساعت 1 همه رفتیم خونه هامون

و یه روز خیلی قشنگ تموم شد

و پست ماهم تموم شد

اول بریم چند تا عکس از بازی ببینیم

اول یه عکس

حالا چند تا عکس از بازی

خدایا شکرت بخاطر تمام نعمت های قشنگت^^

خدانگهدار

.

.

.

امروز مورخ 24 شهریور 1400 ساعت 15 و 58 دقیقه است

.

.

زهرا تا این لحظه 12 سال و 7 ماه و 13 روز سن دارد^^

پسندها (5)

نظرات (6)

اجی زهرااجی زهرا
24 شهریور 00 18:19
عالی بود زهرا جونم 
zahra
پاسخ
مرسی جان دلم
🖤☠️𝑵𝒂𝒔𝒓𝒊𝒏🖤☠️𝑵𝒂𝒔𝒓𝒊𝒏
24 شهریور 00 20:36
عاقا من اين شكلی پست ميزارم داری اسكی ميريا:|...
 
zahra
پاسخ
وا نسرین جانم من از اول پستام همینطوری مینوشتم
سایهسایه
24 شهریور 00 22:55
سلام  و وقت بخیر رمز پست جدید 
4545 انگلیسی
zahra
پاسخ
مرسی
✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
25 شهریور 00 10:09
همیشه شاد و خوش باشی زهرا قشنگه😊💗
zahra
پاسخ
مرسی مبینای مهربونم^^
همچنین جانانم

25 شهریور 00 11:42
عالیه زهرا جون❤
zahra
پاسخ
مرسی نازنین جانم

25 شهریور 00 11:42
خوشحال میشم ب وبلاگ منم سر بزنید و لایک&zwnjو کامنت بدهید 🍭💞
zahra
پاسخ
چشم حتما