خاطره 17 تیر 1400^^
سلام قشنگام^^
من اومدم با یه پست جدید
خب منم میخوام خاطره روز 17 تیرو بگم بماند به یادگار
من اون روز خیلی حوصلم سر رفت بود(یعنی هر روز همینم)
یهو مامانی گفت بریم خونه خاله طاهره میوه هارو که اقا جواد برامون اورده بگیریم
منم خوشحالللل چون میخواستم ساره گوگولیمو ببینم^^
خونه اونا نزدیک حرم هست و تقریبا با خونه 7 یا 8 کیلومتر فرق داره
7 یا 8 کیلومتر برای یک شهر 1 و نیم میلیون نفری خیلی زیاده هااا
همه باهم رفتیم بابایی و داداش علی وسط راه پیاده شدن تا برن چیزی بخرن برای مامانی
و منو و مامانی و داداشی محمد رفتیم سمت خونه خاله جانم(دختر خالمه)
رسیدیم و میوه هارو گرفتیم و رفتیم تو خونه
خونه خاله 2 تاغ طبقه اس و هر 2 تاش مال خودشونه البته 3 طبقس ولی اون یکی استفاده نشده اس
و دارن کاراشو انجام میدن تا اجاره بدن
زیر زمین قبلا خاله توش زندگی میکرد و قشنگ همه وسایل توشه
الان رفتن طبقه بالا و برا اونجا وسیله خریدن و اونجا زندگی میکنن(چند سالی میشه تقریبا 3 سال)
ما رفتیم زیر زمین تا یکم پیش هم باشیم
ساره قشنگم اومد
بعد هم احسان اومد که هم سن منه
خاله برامون بستنی یخی البالویی اورد جاتون خیلی چسبید واقعا هوا گرمهههه قممم
از قرار معلوم اقا احسان به برقی جات و کامپیوتر و تعمیرات علاقه زیادی داره
و داشتن در این مورد با مامانی حرف میزدن
علی ماهم به برق و تعمیرات خیلی علاقه داره
ساره نفس منم داشت کلی حرفای بامزه میزد که ما یه کلمه شو نمیفهمیدیم فقط مامانش میفهمید
ولی انقدر نمکی بود طرز حرف زدنش کلی براش غش کردم
4 ساله گوگولی منی ساره جانم
بعد خاله برامون پسته اورد
بعد بازم ساره حرف میزد و با میخندیدیم و خاله ترجمه میکرد
بعد یه ربع زنگ زدیم خاله زهرام که خونش یه کوچه با خاله طاهره(دخترشه هاا)فاصله داره
خاله زهرا رسید و یکم نشستیم و به هممون شکلات سنگی داد خیلی خوب بود
خاله خیلی من رو دوست داره منم عاشقشم بهترین خالمه(نه بخاطر اینکه دوسم داره ها کلا خیلی دوسش دارم^^)
ساره هم که دیگه نوه گلی شه و هرکسی نوه شو دوست داره مخصوصا با این نمکی بودن سارههه
عا اینم بگم بینی ساره و محمد دقیقا تو یه شب کشیده شده بود به زمین و زخم شده بود الهسی من بمیرم برا جفتتون
اخه 16 تیر زهرا جونم اومد خونمون که حالا خاطره شو تو یه پست دیگه میزارم و همون شب بینی محمدم کشیده شد به فرش و زخم شد
و دیدیم مال ساره هم همون شب شده
به قول خاله اون شب شب دماغ بوده خخخ
بعدشم خاله برامون چایی و خرما اورد و خاله زهرا رفت و مام نماز خوندیم و رفتیم
وقتی رفتیم بابایی و داداش علی رو برداشتیم مامانی بخاطر وسیله اش که بابایی براش خریده بود مارو. شام مهمون کرد^^
حالا بگم وسیله چی بود چیز خاصی نیس گوشی بود
بعدش رفتیم خونه و خسته و کوفته خوابیدیم
ولی خداروشکر روز خیلی خوبی بود و کلی خوش گذشت
خدایا هزاران بار شکرت^^
خدانگهدار مهربونا
پ ن امروز مورخ 19 تیر 1400 ساعت 14 و 53 دقیقه اس و دیروز تولد حنانه قشنگم بود
حنانه جونم تولدت مبارک مهربون امید وارم همیشه شاد و سلامت باشی و به تمام ارزو هات برسی قشنگم^^
زهرا تا این لحظه 12 سال و 5 ماه و 8 روز سن دارد^^
الان میخوام یه عکس بزارم برای عکس پست تا پستمون بی عکس نباشه
این عکس مربوط به 3 سالگی من و 1 سالگی داداشی هست سال 1390 میخوایم بریم عروسی دایی حسینم که تو تهران بود و ما قبلش رفتیم خونه دایی رضا که تو تهران بود
اون دست هم دست فرزانه دختر داییمه که اون موقع 8 سالش بوده
عرر خدا دقیقا 10 سال پیش
چقدر زمان زود میگذره واقعا الان دایی حسینم المانه و خودش یه کیان 6 ساله و یه دانیال 2 ساله داره^^
فرزانه الان 18 سالشه و امسال کنکور داره من میرم هفتم داداشی پنجم
باورم نمیشهههه خب
خب بسه خداحافظ قشنگا^^